مشاور تحصیلی:درسی از تاریخ

مشاور تحصیلی:درسی از تاریخ

درسی از تاریخ

اسکندر پس از این که در بابل با استقبال روبه‌رو شد، رو به سوی شوش تاخت. فرمانروای شوش قصد ایستادگی نداشت. پسرش را به استقبال اسکندر فرستاد و خودش نیز بیرون از شهر به انتظار اسکندر نشست و از او استقبال کرد و او را بر تخت نشاند. چند روزی را که اسکندر در شوش مشغول استراحت بود، داریوش، لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. انتقاد از او در میان سپاهیانش زیاد شده بود و بعضی به نحوه لشکرکشی او ایراد وارد می‌کردند. او دریافته بود که زرق و برق لشکر کمکی به پیروزی نمی‌کند. تصمیم گرفته بود آرایش متفاوتی به لشکر ایران بدهد.

اسکندر چند روزی در آنجا استراحت کرد؛ چند روزی که رویای تخت جمشید که به قول تاریخ‌نویسان ثروتمندترین شهر جهان بود، در سرش چرخ می‌خورد. سرانجام زمان حرکت رسید و به سوی تخت جمشید تاخت.

چوپان خیانت‌کار

برخی از ایرانیان با شنیدن حمله اسکندر و خیانت برخی فرمانروایان مثل فرمانروای بابل و شوش به فکر افتاده بودند که در مقابل سپاه اسکندر ایستادگی کنند. نامدارترین سردار ایرانی‌که دربرابر اسکندر نبردی به‌یادماندنی‌داشت،آریو برزن بود.مشاوره تحصیلی

فاصله میان شوش و تخت جمشید، راه عبور از کوهستان می‌گذشت. در کوهستان اسکندر با یکی از تاریخی‌ترین مقاومت‌های ایرانیان مواجه شد. تاریخ‌نویسان نوشته‌اند که اگر همه ایرانیان چنین مقاومت می‌کردند، اسکندر شکست خورده بود. سرداری به نام آریو برزن با سپاه کم‌شمارش راه اسکندر را چند روزی سد کرد و اگر خیانت یک چوپان ساده نبود، معلوم نبود اسکندر بتواند به تخت جمشید برسد یا نه. یک چوپان ساده راه پرپیچ و خم کوهستان را به اسکندر نشان داد. وقتی ماجرای این چوپان را می‌خواندم، با خودم می‌گفتم آیا این مرد در طول راه‌های پر و پیچ و خم که بعضی از تاریخ‌نویسان نوشته‌اند دو اسب از کنار هم نمی‌توانستند رد شوند، هیچ گاه در کارش شک نکرد؟ هیچ‌گاه فکر نکرد که این سپاه هراسان را در همین راه‌های پر و پیچ رها کند و برود؟ آیا هیچ گاه فکر نکرد که اگر این سپاه بیگانه از این کوره‌راه‌ها جان سالم به در برد، چه می‌کند؟

به هر حال اسکندر و سپاهیانش از این کوره‌راه‌ها گذشتند و آریو برزن و سپاهیانش را به دام انداختند. آریو برزن در نبردی نابرابر در برابر اسکندر ایستاد و چنان جانانه نبرد کرد که محاصره را شکست. آریو برزن که قصد داشت به تخت جمشید برسد و از آنجا دفاع کند، در راه یک بار دیگر در دشت پارس رودرروی اسکندر قرار گرفت و تا آخرین قطره خونش مبارزه کرد، اما تسلیم نشد.

اسکندر و مرام و معرفت ساختگی

اسکندر وقتی از کوهستان خطرناک به سلامت گذشت، فکر کرد که این چوپان به چه کارش می‌آید؟ او چه فایده‌ای برای اسکندر داشت، جز همان راهی که گشوده بود؟ شما اگر جای اسکندر بودید چه می‌کردید؟ او خیلی در بند پاداش دادن به این و آن نبود، اما آدم زرنگی بود در نوع خودش و کسی را بی‌پاداش نمی‌گذاشت. برای همین این چوپان بیچاره را که دیگر به کاری نمی‌آمد، به جرم خیانت به کشورش کشت! می‌بینید چه آدم بامرامی بوده! در تاریخ ایران خیلی‌ها گول مرام و معرفت این آدم را خورده‌اند و کلی قصه سر هم کرده‌اند برایش و کلی جنایت‌هایش را زیر همین نوع مرام و معرفت‌های ساختگی پنهان کرده‌اند. البته که تاریخ‌نویسان هم بی‌تاثیر نبوده‌اند. نمی‌دانم می‌دانید یا نه که بیشتر تاریخ آن دوره را به نقل از نوشته‌های یونانیان و همراهان اسکندر نوشته‌اند و قلم دست آنان بوده و هر جور که خواسته‌اند نوشته‌اند.

آتش در تخت جمشید

اسکندر با سپاهش وارد تخت جمشید شد؛ ثروتمند‌ترین شهر جهان. اسکندر به عمرش چنین شهر و چنین کاخی ندیده بود. آن چه می‌دید، بیش از شنیده‌هایش با عظمت بود، چرا که هر چه می‌شنید در تصورش نمی‌گنجید، که تصور آدمی را تجربه‌هایش می‌سازند و او چنین تجربه‌ای نداشت. سپاه اسکندر به گله تشنه‌ای شبیه بود که به چشمه آب رسیده باشند. چندان غنیمت در شهر بود که سپاهیان اسکندر از یادشان رفته بود به چه کاری آمده‌اند. گاه بر سر غنیمت‌ها دعوایشان می‌شد. و خیال نکنید از این دعواهایی که ما می‌شناسیم. به گفته تاریخ‌نویسان خودی‌شان، بر سر غنیمت‌های تخت جمشید همدیگر را می‌دریدند و با تیغ برهنه به هم می‌تاختند.

حالا فکرش را بکنید چنین آدم‌هایی با مردم تخت جمشید چه کردند. همین قدر بدانید که یکی از تاریخ‌نویسان نوشته است مردم برای این که به اسارت در نیایند، خود را از پشت بام‌ها پرتاب می‌کردند و کشته می‌شدند.

شما اگر به تخت جمشید رفته باشید، هنوز در موزه تخت جمشید، تکه پارچه‌های سوخته‌ای نگه‌داری می‌شود که یادگار جنایت‌های اسکندر است. اسکندر یکی از بزرگ‌ترین جنایت‌هایش را در تخت جمشید مرتکب شد. تخت جمشید را به آتش کشید. پیش از این که چنین کاری کند، برخی از مشاوران آگاهش به او حالی کردند که اگر می‌خواهی بر ایران حکومت کنی، به آتش کشیدن تخت جمشید کاری است بیهوده! اما چنان که تاریخ‌نویسان نوشته‌اند، اسکندر انگیزه‌ای قوی برای آتش‌زدن تخت جمشید داشته. یکی از معشوقه‌های او در شب پیروزی و در مجلس عیش و عشرت از او می‌خواهد که چنین کاری کند و او در حال مستی قبول می‌کند.

سپاهیان اسکندر که بیرون از شهرند، وقتی می‌بینند که آتش زبانه می‌کشد، برای خاموش کردن آتش به کمک می‌شتابند، اما وقتی می‌رسند، اسکندر را مشعل به دست می‌بینند. این آدم زرنگ برای آتش زدن تخت جمشید هم دلیلی پیدا کرد و گفت که انتقام یونانیان و مقدونیان را از ایرانیان گرفته است که این شهر مرکز قدرتی بود که آنان را عذاب می‌داد!

آخرین نبرد داریوش

اسکندر پس از جشن پیروزی در تخت جمشید به سوی شمال راند تا به تعقیب داریوش بپردازد. داریوش و نزدیکانش به گفت‌وگو با هم پرداختند که چگونه در برابر اسکندر بایستند؟ اختلاف نظر بسیار بود و در نهایت به نتیجه‌ای یکسان نرسیدند و عده‌ای قهر کردند و داریوش با گروهی از یارانش تنها ماند. نه شاه تن به رای اکثریت داد و نه آنان تن به نظر شاه دادند، اما این آخر کار نبود. دو تن از سپاهیان داریوش، او را به قصد کشتن زخمی کردند. میان تاریخ‌نویسان اختلاف است که چرا این دو ایرانی چنین کاری کرده‌اند! گروهی اعتقاد دارند که در اعتراض به مقاومت‌نکردن داریوش در برابر اسکندر این بلا را سرش در آورده‌اند. عده‌ای معتقدند که این دو قصد داشتند که جنازه او را به اسکندر تسلیم کنند و گروهی می‌گویند که قصد داشتند خود بر جای داریوش بنشینند و با اسکندر نبرد کنند. اما آن چه رخ داد، هیچ کدام از اینها نبود. اسکندر وقتی به داریوش رسید که او از زندگی بریده بود. این یکی از دردناک‌ترین پایان‌ها برای یک شاه ایرانی است. پایان شاهنامه این بار خوش نبود.

اسکندر ایرانی

اما بشنوید از پایان کار اسکندر. اسکندر بعد از تسخیر ایران با ایرانیان نزدیکی بیشتری پیدا کرد و حتی همسری ایرانی گرفت. سپاهیانش این را نپسندیدند و میانشان اختلاف افتاد و گروهی از سپاهیان او را ترک کردند و بیشتر سپاهیان اسکندر را از آن پس ایرانیان تشکیل می‌دادند. جالب‌تر اینجاست که اسکندر پس از ایران قصد فتح هندوستان را داشت که با مقاومت هندیان موفق به این کار نشد و به ایران بازگشت و قصد حمله به عربستان را داشت که دچار تب شد و مرد.

راه بی‌بازگشت اسکندر

داریوش که فکر نمی‌کرد اسکندر بتواند از مرزهای ایران بگذرد و پیشروی کند، با آگاهی از پیشروی لشکر مقدونی، تصمیم گرفت خود پای در جبهه نبرد بگذارد تا کار اسکندر را یک‌سره کند. او در آغاز هیچ تردیدی نداشت که این اتفاق خواهد افتاد. برای تاریخ‌نویسان نیز اکنون پس از گذشت چندین قرن، شکست ایرانیان در جنگ با اسکندر عجیب است، اگرچه دلایلی برای آن بر می‌شمارند. داریوش با لشکری آراسته به تجهیزات و تجملات بسیار در کنار خلیج اسکندرون رو در روی اسکندر قرار گرفت. عظمت لشکر ایران در دل لشکر اسکندر ترس و وحشت ایجاد کرده بود، اما اسکندر هیچ چاره‌ای جز پیروزی نداشت. او همه پل‌های پشت سرش را خراب کرده بود و راه بازگشت نداشت.

شاه یعنی این!

چنانکه از روایت‌های تاریخ‌نویسان پیداست، او در این جنگ فقط به یک چیز می‌اندیشید و آن حمله به داریوش بود. او به طور آگاهانه یا ناآگاهانه بزرگ‌ترین ضعف لشکر ایران را پیدا کرده بود. شکست داریوش یعنی شکست همه لشکر ایران. در آغاز نبرد، ایرانیان پیروز به نظر می‌رسیدند و بسیاری از مقدونیان به خاک افتاده بودند، اما اسکندر و گروهی از یارانش فقط به سمت گردونه باشکوهی حمله می‌کردند که داریوش را حمل می‌کرد. هیاهوی جنگاوران با صدای چکاچک شمشیرها در هم می‌آمیخت و خون بود که فواره می‌زد و ضجه و ناله بود که به هوا برمی‌خاست. اسبان گردونه داریوش که خود را در بند می‌دیدند، در میان خون‌ها و صداها سرگردان بودند. اسبان نیز از شمشمیر بی‌نصیب نبودند. اسکندر و یارانش اسبان را نیز نشانه می‌گرفتند. مدافعان داریوش جانانه نبرد می‌کردند و می‌دانستند که قلب لشکر اینجا می‌تپد و اگر قلب از کار بیفتد، شکست حتمی است، اما اسبان زخم‌خورده رم کردند. داریوش به وحشت افتاد و خواست گردونه‌اش را عوض کند که نبرد شدیدتر شد. هراس در دل داریوش افتاد و عقب نشست. کسی که همه لشکر با او معنی می‌شود، انتظار این است که بیش از همه شجاعت داشته باشد. عقب‌نشستن داریوش یعنی شکست ایران و این اتفاق افتاد!

با عقب‌کشیدن داریوش، لشکر ایران نیز عقب نشست و تمام اردوگاه و بارگاه پرزرق و برق داریوش و نزدیکانش را در میانه میدان رها کردند و حتی زن و فرزند داریوش نیز در اردوگاه ماند تا به اسارت در آمد. سپاهیان اسکندر شب هنگام به اردوگاه بر جای مانده ایرانیان یورش بردند و هر آن‌چه آنجا بود به غارت رفت، جز خیمه داریوش که برای اسکندر آماده شد. اسکندر وقتی پای در خیمه نهاد و این همه زرق و برق را دید، گفت: شاه یعنی این!

اسکندر پیش از این‌که به خیمه داریوش وارد شود، او را تعقیب کرده بود و چون نتوانسته بود به او دست یابد، بازگشته بود. در این فاصله به رسم دربار ایرانیان برای او آب گرم‌کرده وحمام داریوش راآماده کرده بودند تا خستگی از تن به در کند.

اگر داریوش نمی‌ترسید….

اگر داریوش نمی‌ترسید و شجاع‌تر بود، شاید شکست نصیب ایرانیان نمی‌شد. اگر داریوش هم شجاع نبود و لشکر ایران این همه وابسته به یک فرد نبود، باز هم شاید این اتفاق نمی‌افتاد و اگر لشکر ایران با این همه زرق و برق و تجمل راهی میدان نمی‌شد، باز هم شاید به این راحتی شکست نمی‌خورد. شاید با منطق دنیای قدیم گفته شود که آن روزها هنوز دموکراسی به وجود نیامده بود و شاه همه چیز بود و بشر قرن‌ها بعد صاحب تجربه دموکراسی شد، اما اگر چنین بود، آیا انتظار تدبیر و شجاعت بیشتری از شاه بود؟

او بعدتر با نوشتن نامه‌ای به اسکندر این چرخه را کامل‌تر کرد. داریوش نامه‌ای به اسکندر نوشت و در ازای آزادی همسر و فرزندش، واگذاری بخش‌هایی از خاک ایران را به اسکندر پیشنهاد کرد. برخی مورخان می‌گویند دو بار نامه نوشت، اما چه یک نامه نوشته باشد و چه دو نامه، از اسکندر پاسخ مثبت دریافت نکرد.

خیانت و باز هم خیانت

حالا دیگر فقط ایران نبود که از دست رفته بود. ناموس شاه هم از دست رفته بود و داریوش باید کاری می‌کرد. او لشکری بزرگ گرد آورد در منطقه‌ای از عراق کنونی، این طرف رود دجله و رو در روی سپاه اسکندر قرار گرفت. شب بود؛ شبی پر از هول و هراس. ایرانیان بیدار مانده بودند. گمان می‌کردند که هر آن ممکن است اسکندر شبیخون بزند. اسب‌ها بیدار، رزمنده‌ها بیدار و شاه بیدار یا خفته، خبری نیامده است، اما فکر نمی‌کنم آدمی چنان خیمه‌ای داشته باشد و نتواند بخوابد، مگر از اضطراب. شب بود و شب پر از اضطراب بود. نگهبانان کوچک‌ترین حرکتی را در تاریکی ندیده نمی‌گرفتند. جنبنده‌ای از تیررس نگاهشان بیرون نمی‌ماند. گاهی در میان نگهبانان ولوله‌ای می‌افتاد. سیاهی دیده می‌شد. گمان می‌کردند از سپاهیان اسکندرند، اما اردوی اسکندر در خواب بود و از آنان خبری نبود.

روز اسکندر به آب زد و از دجله گذشت. سپاه ایران خسته نخوابیدن بود، اما این تنها مشکل سپاه نبود. مشکل بزرگش فرار بی‌هنگام سرداری بود که اگر فرار نمی‌کرد، در هم کوبیدن سپاه پراکنده‌ای که از آب بیرون می‌آمدند کاری نداشت. اما این سردار گویی دل به چیزی دیگر بسته بود. برخی از مورخان از او به عنوان خیانت‌کار نام برده‌اند و نشانی‌هایی در روزهای بعد داده‌اند. خیانت البته در میان ایرانیان باز هم اتفاق افتاد و پیشتر هم اتفاق افتاده بود. بعضی از تاریخ‌نویسان معتقدند ایرانیان در برابر اسکندر چنانکه باید مقاومت نکردند و تعداد خیانت‌ها زیاد است. خیانت توبه کردنی نیست، اما می‌توان پرسید که چرا اینها خیانت کردند؟ تردید نکنید که روحیه شاه ایران در این موضوع بی تاثیر نیست. آنان که خیانت می‌کنند، به سودایی خیانت می‌کنند. پشت کردن به کشور البته که بخشیدنی نیست، اما مهم است بدانیم که چرا کار به جایی می‌رسد که عده‌ای پشت می‌کنند. گاهی برای این سرداران، خیانت هم نوعی فرار بود، همچنان که داریوش فرار می‌کرد؛ فرار از ترس، ترس از دست دادن جان و گاه حقیرتر ترس از دست‌دادن مقام. گاهی فرصت مناسبی بود برای انتقام گرفتن، اما مردم در این خیانت‌ها چرا سکوت می‌کردند؟ چرا مردم در برابر بیگانه نمی‌ایستادند؟ شاید برای مردم تفاوتی نداشت و آنها در حال ظلم می‌دیدند و چه بسا ظلم از بیگانه را آسان‌تر بتوان تحمل کرد.

اسکندر باز هم با سوارانش داریوش را نشانه گرفته بود و به بقیه کاری نداشت. داریوش این بار نیز از میدان گریخت و لشکر ایران عقب نشست. اسکندر از آنجا راهی بابل شد و با استقبال گرم سردار بابل قرار گرفت و چنان استقبالی از او به عمل آمد که تاریخ‌نویسان هنوز از شکوه آن می‌گویند تا دومین خیانت بزرگ رقم زده شود. اسکندر در بابل برای اولین بار بر تخت شاهی ایران نشست، اما اشتهای اسکندر سیری ناپذیر بود. او به تخت جمشید فکر می‌کرد.

بازدید:398658

3-Stars1رتبه مقاله درگوگل:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *